050- پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

چو شد پادشا بر جهان يزدگرد

سپاه پراگنده را کرد گرد

نشستند با موبدان و ردان

بزرگان و سالاروش بخردان

جهانجوی بر تخت زرين نشست

در رنج و دست بدی را ببست

نخستين چنين گفت کن کز گناه

برآسود شد ايمن از کينه خواه

هر آنکس که دل تيره دارد ز رشک

مر آن درد را دور باشد پزشک

که رشک آورد آز و گرم و گداز

دژ آگاه ديوی بود ديرساز

هرآن چيز کنت نيايد پسند

دل دوست و دشمن بر آن برمبند

مدارا خرد را برابر بود

خرد بر سر دانش افسر بود

به جای کسی گر تو نيکی کنی

مزن بر سرش تا دلش نشکنی

چو نيکی کنش باشی و بردبار

نباشی به چشم خردمند خوار

اگر بخت پيروز ياری دهد

مرا بر جهان کامگاری دهد

يکی دفتری سازم از راستی

که بندد در کژی و کاستی

همی داشت يک چند گيتی بداد

زمانه بدو شاد و او نيز شاد

به هر سو فرستاد بی مر سپاه

همی داشت گيتی ز دشمن نگاه

ده و هشت بگذشت سال از برش

به پاييز چون تيره گشت افسرش

بزرگان و دانندگان را بخواند

بر تخت زرين به زانو نشاند

چنين گفت کين چرخ ناپايدار

نه پرورده داند نه پرودگار

به تاج گرانمايگان ننگرد

شکاری که يابد همی بشکرد

کنون روز من بر سر آيد همی

به نيرو شکست اندر آيد همی

سپردم به هرمز کلاه و نگين

همه لشکر و گنج ايران زمين

همه گوش داريد و فرمان کنيد

ز پيمان او رامش جان کنيد

اگر چند پيروز با فر و يال

ز هرمز فزونست چندی به سال

ز هرمز همی بينم آهستگی

خردمندی و داد و شايستگی

بگفت اين و يک هفته زان پس بزيست

برفت و برو تخت چندی گريست

اگر صد بمانی و گر بيست وپنج

ببايدت رفتن ز جای سپنج

هران چيز کيد همی در شمار

سزد گر نخوانی ورا پايدار

Leave a comment