035- پادشاهی اشکانیان

شاهنامه » پادشاهی اشکانیان

پادشاهی اشکانیان

کنون پادشاه جهان را ستای

به رزم و به بزم و به دانش گرای

سرافراز محمود فرخنده رای

کزويست نام بزرگی به جای

جهاندار ابوالقاسم پر خرد

که رايش همی از خرد برخورد

همی باد تا جاودان شاد دل

ز رنج و ز غم گشته آزاد دل

شهنشاه ايران و زابلستان

ز قنوج تا مرز کابلستان

برو آفرين باد و بر لشکرش

چه بر خويش و بر دوده و کشورش

جهاندار سالار او مير نصر

کزو شادمانست گردنده عصر

دريغش نيايد ز بخشيدن ايچ

نه آرام گيرد به روز بيسچ

چو جنگ آيدش پيش جنگ آورد

سر شهرياران به چنگ آورد

برآنکس که بخشش کند گنج خويش

ببخشد نه انديشد از رنج خويش

جهان تاجهاندار محمود باد

وزو بخشش و داد موجود باد

سپهدار چون بوالمظفر بود

سرلشکر از ماه برتر بود

که پيروز نامست و پيروزبخت

همی بگذرد تير او بر درخت

هميشه تن شاه بی رنج باد

نشستش همه بر سر گنج باد

هميدون سپهدار او شاد باد

دلش روشن و گنجش آباد باد

چنين تا به پايست گردان سپهر

ازين تخمه هرگز مبراد مهر

پدر بر پدر بر پسر بر پسر

همه تاجدارند و پيروزگر

گذشته ز شوال ده با چهار

يکی آفرين باد بر شهريار

کزين مژده داديم رسم خراج

که فرمان بد از شاه با فر و تاج

که سالی خراجی نخواهند بيش

ز دين دار بيدار وز مرد کيش

بدين عهد نوشين روان تازه شد

همه کار بر ديگر اندازه شد

چو آمد بران روزگاری دراز

همی بفگند چادر داد باز

ببينی بدين داد و نيکی گمان

که او خلعتی يابد از آسمان

که هرگز نگردد کهن بر برش

بماند کلاه کيان بر سرش

سرش سبز باد و تنش ب یگزند

منش برگذشته ز چرخ بلند

ندارد کسی خوار فال مرا

کجا بشمرد ماه و سال مرا

نگه کن که اين نامه تا جاودان

درفشی بود بر سر بخردان

بماند بسی روزگاران چنين

که خوانند هرکس برو آفرين

چنين گفت نوشين روان قباد

که چون شاه را دل بپيچد ز داد

کند چرخ منشور او را سپاه

ستاره نخواند ورا نيز شاه

ستم نامه ی عزل شاهان بود

چو درد دل بيگناهان بود

بماناد تا جاودان اين گهر

هنرمند و بادانش و دادگر

نباشد جهان بر کسی پايدار

همه نام نيکو بود يادگار

کجا شد فريدون و ضحاک و جم

مهان عرب خسروان عجم

کجا آن بزرگان ساسانيان

ز بهراميان تا به سامانيان

نکوهيده تر شاه ضحاک بود

که بيدادگر بود و ناپاک بود

فريدون فرخ ستايش ببرد

بمرد او و جاويد نامش نمرد

سخن ماند اندر جهان يادگار

سخن بهتر از گوهر شاهوار

ستايش نبرد آنک بيداد بود

به گنج و به تخت مهی شاد بود

گسسته شود در جهان کام اوی

نخواند به گيتی کسی نام اوی

ازين نامه ی شاه دشمن گداز

که بادا همه ساله بر تخت ناز

همه مردم از خانها شد به دشت

نيايش همی ز آسمان برگذشت

که جاويد بادا سر تاجدار

خجسته برو گردش روزگار

ز گيتی مبيناد جز کام خويش

نوشته بر ايوانها نام خويش

همان دوده و لشکر و کشورش

همان خسروی قامت و منظرش

کنون ای سراينده فرتوت مرد

سوی گاه اشکانيان بازگرد

چه گفت اندر آن نامه ی راستان

که گوينده ياد آرد از باستان

پس از روزگار سکندر جهان

چه گويد کرا بود تخت مهان

چنين گفت داننده دهقان چاچ

کزان پس کسی را نبد تخت عاج

بزرگان که از تخم آرش بدند

دلير و سبکسار و سرکش بدند

به گيتی به هر گوشه يی بر يکی

گرفته ز هر کشوری اندکی

چو بر تختشان شاد بنشاندند

ملوک طوايف همی خواندند

برين گونه بگذشت سالی دويست

تو گفتی که اندر زمين شاه نيست

نکردند ياد اين ازان آن ازين

برآسود يک چند روی زمين

سکندر سگاليد زين گونه رای

که تا روم آباد ماند به جای

نخست اشک بود از نژاد قباد

دگر گرد شاپور خسرو نژاد

ز يک دست گودرز اشکانيان

چو بيژن که بود از نژاد کيان

چو نرسی و چون اورمزد بزرگ

چو آرش که بد نامدار سترگ

چو زو بگذری نامدار اردوان

خردمند و با رای و روشن روان

چو بنشست بهرام ز اشکانيان

ببخشيد گنجی با رزانيان

ورا خواندند اردوان بزرگ

که از ميش بگسست چنگال گرگ

ورا بود شيراز تا اصفهان

که داننده خواندش مرز مهان

به اصطخر بد بابک از دست اوی

که تنين خروشان بد از شست اوی

چو کوتاه شد شاخ و هم بيخشان

نگويد جهاندار تاريخشان

کزيشان جز از نام نشنيد هام

نه در نامه ی خسروان ديده ام

سکندر چو نوميد گشت از جهان

بيفگند رايی ميان مهان

بدان تا نگيرد کس از روم ياد

بماند مران کشور آباد و شاد

چو دانا بود بر زمين شهريار

چنين آورد دانش شاه بار

چو دارا به رزم اندرون کشته شد

همه دوده را روز برگشته شد

پسر بد مر او را يکی شادکام

خردمند و جنگی و ساسان به نام

پدر را بران گونه چون کشته ديد

سر بخت ايرانيان گشته ديد

ازان لشکر روم بگريخت اوی

به دام بلا در نياويخت اوی

به هندوستان در به زاری بمرد

ز ساسان يکی کودکی ماند خرد

بدين هم نشان تا چهارم پسر

همی نام ساسانش کردی پدر

شبانان بدندی و گر ساربان

همه ساله با رنج و کار گران

چو کهتر پسر سوی بابک رسيد

به دشت اندرون سر شبان را بديد

بدو گفت مزدورت آيد به کار

که ايدر گذارد به بد روزگار

بپذرفت بدبخت را سرشبان

همی داشت با رنج روز و شبان

چو شد کارگر مرد و آمد پسند

شبان سرشبان گشت بر گوسفند

دران روزگاری همی بود مرد

پر از غم دل و تن پر از رنج و درد

شبی خفته بد بابک رود ياب (؟)

چنان ديد روشن روانش به خاب

که ساسان به پيل ژيان برنشست

يکی تيغ هندی گرفته به دست

هرانکس که آمد بر او فراز

برو آفرين کرد و بردش نماز

زمين را به خوبی بياراستی

دل تيره از غم بپيراستی

به ديگر شب اندر چو بابک بخفت

همی بود با مغزش انديشه جفت

چنان ديد در خواب کاتش پرست

سه آتش ببردی فروزان به دست

چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر

فروزان به کردار گردان سپهر

همه پيش ساسان فروزان بدی

به هر آتشی عود سوزان بدی

سر بابک از خواب بيدار شد

روان و دلش پر ز تيمار شد

هرانکس که در خواب دانا بدند

به هر دانشی بر توانا بدند

به ايوان بابک شدند انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

چو بابک سخن برگشاد از نهفت

همه خواب يکسر بديشان بگفت

پرانديشه شد زان سخن رهنمای

نهاده برو گوش پاسخ سرای

سرانجام گفت ای سرافراز شاه

به تأويل اين کرد بايد نگاه

کسی را که بينند زين سان به خواب

به شاهی برآرد سر از آفتاب

ور ايدونک اين خواب زو بگذرد

پسر باشدش کز جهان بر خورد

چو بابک شنيد اين سخن گشت شاد

براندازه شان يک به يک هديه داد

بفرمود تا سرشبان از رمه

بر بابک آيد به روز دمه

بيامد شبان پيش او با گليم

پر از برف پشمينه دل بدو نيم

بپردخت بابک ز بيگانه جای

بدر شد پرستنده و رهنمای

ز ساسان بپرسيد و بنواختش

بر خويش نزديک بنشاختش

بپرسيدش از گوهر و از نژاد

شبان زو بترسيد و پاسخ نداد

ازان پس بدو گفت کای شهريار

شبان را به جان گر دهی زينهار

بگويد ز گوهر همه هرچ هست

چو دستم بگيری به پيمان به دست

که با من نسازی بدی در جهان

نه بر آشکار و نه اندر نهان

چو بشنيد بابک زبان برگشاد

ز يزدان نيکی دهش کرد ياد

که بر تو نسازم به چيزی گزند

بدارمت شادان دل و ارجمند

به بابک چنين گفت زان پس جوان

که من پور ساسانم ای پهلوان

نبيره ی جهاندار شاه اردشير

که بهمنش خواندی همی يادگير

سرافراز پور يل اسفنديار

ز گشتاسپ يل در جهان يادگار

چو بشنيد بابک فرو ريخت آب

ازان چشم روشن که او ديد خواب

بياورد پس جامه ی پهلوی

يکی باره با آلت خسروی

بدو گفت بابک به گرمابه شو

همی باش تا خلعت آرند نو

يکی کاخ پرمايه او را بساخت

ازان سرشبانان سرش برافراخت

چو او را بران کاخ بر جای کرد

غلام و پرستنده بر پای کرد

به هر آلتی سرفرازيش داد

هم از خواسته بی نيازيش داد

بدو داد پس دختر خويش را

پسنديده و افسر خويش را

چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر

يکی کودک آمد چو تابنده مهر

به ماننده ی نامدار اردشير

فزاينده و فرخ و دلپذير

همان اردشيرش پدر کرد نام

نيا شد به ديدار او شادکام

همی پروريدش به بربر به ناز

برآمد برين روزگاری دراز

مر او را کنون مردم تيزوير

همی خواندش بابکان اردشير

بياموختندش هنر هرچ بود

هنر نيز بر گوهرش بر فزود

چنان شد به ديدار و فرهنگ و چهر

که گفتی همی زو فروزد سپهر

پس آگاهی آمد سوی اردوان

ز فرهنگ وز دانش آن جوان

که شير ژيانست هنگام رزم

به ناهيد ماند همی روز بزم

يکی نامه بنوشت پس اردوان

سوی بابک نامور پهلوان

که ای مرد بادانش و رهنمای

سخن گوی و با نام و پاکيز هرای

شنيدم که فرزند تو اردشير

سواريست گوينده و يادگير

چو نامه بخوانی ه ماندر زمان

فرستش به نزديک ما شادمان

ز بايسته ها بی نيازش کنم

ميان يلان سرفرازش کنم

چو باشد به نزديک فرزند ما

نگوييم کو نيست پيوند ما

چو آن نامه ی شاه بابک بخواند

بسی خون مژگان به رخ برفشاند

بفرمود تا پيش او شد دبير

همان نورسيده جوان اردشير

بدو گفت کاين نامه ی اردوان

بخوان و نگه کن به روشن روان

من اينک يکی نامه نزديک شاه

نويسم فرستم يکی نيک خواه

بگويم که اينک دل و ديده را

دلاور جوان پسنديده را

فرستادم و دادمش نيز پند

چو آيد بدان بارگاه بلند

تو آن کن که از رسم شاهان سزد

نبايد که بادی برو بر وزد

در گنج بگشاد بابک چو باد

جوان را ز هرگونه يی کرد شاد

ز زرين ستام و ز گوپال و تيغ

ز فرزند چيزش نيامد دريغ

ز دينار و ديبا و اسپ و رهی

ز چينی و زربفت شاهنشهی

بياورد و بنهاد پيش جوان

جوان شد پرستنده ی اردوان

بسی هديه ها نيز با اردشير

ز ديبا و دينار و مشک و عبير

ز پيش نيا کودک نيک پی

به درگاه شاه اردوان شد بری

چو آمد به نزديکی بارگاه

بگفتند با شاه زان بارخواه

جوان را به مهر اردوان پيش خواند

ز بابک سخنها فراوان براند

به نزديکی تخت بنشاختش

به برزن يکی جايگه ساختش

فرستاد هرگونه يی خوردنی

ز پوشيدنی هم ز گستردنی

ابا نامداران بيامد جوان

به جايی که فرموده بود اردوان

چو کرسی نهاد از بر چرخ شيد

جهان گشت چون روی رومی سپيد

پرستنده يی پيش خواند اردشير

همان هديه هايی که بد ناگزير

فرستاد نزديک شاه اردوان

فرستاده ی بابک پهلوان

بديد اردوان و پسند آمدش

جوانمرد را سودمند آمدش

پسروار خسرو همی داشتش

زمانی به تيمار نگذاشتش

به می خوردن و خوان و نخچيرگاه

به پيش خودش داشتی سال و ماه

همی داشتش همچو فرزند خويش

جدايی ندادش ز پيوند خويش

چنان بد که روزی به نخچيرگاه

پراگنده شد لشکر و پور شاه

همی راند با اردوان اردشير

جوانمرد را شاه بد دلپذير

پسر بود شاه اردوان را چهار

ازان هر يکی چون يکی شهريار

به هامون پديد آمد از دور گور

ازان لشکر گشن برخاست شور

همه بادپايان برانگيختند

همی گرد با خوی برآميختند

همی تاخت پيش اندرون اردشير

چو نزديک شد در کمان راند تير

بزد بر سرون يکی گور نر

گذر کرد بر گور پيکان و پر

بيامد هم اندر زمان اردوان

بديد آن گشاد و بر آن جوان

بديد آن يکی گور افگنده گفت

که با دست آنکس هنر باد جفت

چنين داد پاسخ به شاه اردشير

که اين گور را من فگندم به تير

پسر گفت کين را من افگنده ام

همان جفت را نيز جويند هام

چنين داد پاسخ بدو اردشير

که دشتی فراخست و هم گور و تير

يکی ديگر افگن برين هم نشان

دروغ از گناهست بر سرکشان

پر از خشم شد زان جوان اردوان

يکی بانگ برزد به مرد جوان

بدو گفت شاه اين گناه منست

که پروردن آيين و راه منست

ترا خود به بزم و به نخچيرگاه

چرا برد بايد همی با سپاه

بدان تا ز فرزند من بگذری

بلندی گزينی و کنداوری

برو تازی اسپان ما را ببين

هم آن جايگه بر سرايی گزين

بران آخر اسپ سالار باش

به هر کار با هر کسی يار باش

بيامد پر از آب چشم اردشير

بر آخر اسپ شد ناگزير

يکی نامه بنوشت پيش نيا

پر از غم دل و سر پر از کيميا

که ما را چه پيش آمد از اردوان

که درد تنش باد و رنج روان

همه ياد کرد آن کجا رفته بود

کجا اردوان از چه آشفته بود

چو آن نامه نزديک بابک رسيد

نکرد آن سخن نيز بر کس پديد

دلش گشت زان کار پر درد و رنج

بياورد دينار چندی ز گنج

فرستاد نزديک او ده هزار

هيونی برافگند گرد و سوار

بفرمود تا پيش او شد دبير

يکی نامه فرمود زی اردشير

که اين کم خرد نورسيده جوان

چو رفتی به نخچير با اردوان

چرا تاختی پيش فرزند اوی

پرستنده ای تو نه پيوند اوی

نکردی به تو دشمنی ار بدی

که خود کرده ای تو به نابخردی

کنون کام و خشنودی او بجوی

مگردان ز فرمان او هيچ روی

ز دينار لختی فرستادمت

به نامه درون پندها دادمت

هرانگه که اين مايه بردی بکار

دگر خواه تا بگذرد روزگار

تگاور هيون جهانديده پير

بيامد دوان تا بر اردشير

چو آن نامه برخواند خرسند گشت

دلش سوی نيرنگ و اروند گشت

بگسترد هرگونه گستردنی

ز پوشيدنيها و از خوردنی

به نزديک اسپان سرايی گزيد

نه اندر خور کار جايی گزيد

شب و روز خوردن بدی کار اوی

می و جام و رامشگران يار اوی

يکی کاخ بود اردوان را بلند

به کاخ اندرون بنده يی ارجمند

که گلنار بد نام آن ماه روی

نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی

بر اردوان همچو دستور بود

بران خواسته نيز گنجور بود

بروبر گرامی تر از جان بدی

به ديدار او شاد و خندان بدی

چنان بد که روزی برآمد به بام

دلش گشت زان خرمی شادکام

نگه کرد خندان لب اردشير

جوان در دل ماه شد جايگير

همی بود تا روز تاريک شد

همانا به شب روز نزديک شد

کمندی بران کنگره بر ببست

گره زد برو چند و ببسود دست

به گستاخی از باره آمد فرود

همی داد نيکی دهش را درود

بيامد خرامان بر اردشير

پر از گوهر و بوی مشک و عبير

ز بالين ديبا سرش برگرفت

چو بيدار شد تنگ در بر گرفت

نگه کرد برنا بران خو بروی

بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی

بدان ماه گفت از کجا خاستی

که پرغم دلم را بياراستی

چنين داد پاسخ که من بند هام

ز گيتی به ديدار تو زند هام

دلارام گنجور شاه اردوان

که از من بود شاد و روش نروان

کنون گر پذيری ترا بنده ام

دل و جان به مهر تو آگند هام

بيايم چو خواهی به نزديک تو

درفشان کنم روز تاريک تو

چو لختی برآمد برين روزگار

شکست اندر آمد به آموزگار

جهانديده بيدار بابک بمرد

سرای کهن ديگری را سپرد

چو آگاهی آمد سوی اردوان

پر از غم شد و تيره گشتش روان

گرفتند هر مهتری ياد پارس

سپهبد به مهتر پسر داد پارس

بفرمود تا کوس بيرون برند

ز درگاه لشکر به هامون برند

جهان تيره شد بر دل اردشير

ازان پير روشن دل و دستگير

دل از لشکر اردوان برگرفت

وزان آگهی رای ديگر گرفت

که از درد او بد دلش پرستيز

به هر سو همی جست راه گريز

ازان پس چنان بد که شاه اردوان

ز اخترشناسان روشن روان

بياورد چندی به درگاه خويش

همی بازجست اختر و راه خويش

همان نيز تا گردش روزگار

ازان پس کرا باشد آموزگار

فرستادشان نزد گلنار شاه

بدان تا کنند اختران را نگاه

سه روز اندر آن کار شد روزگار

نگه کرده شد طالع شهريار

چو گنجور بشنيد آوازشان

سخن گفتن از طالع و رازشان

سيم روز تا شب گذشته سه پاس

کنيزک بپردخت ز اخترشناس

پر از آرزو دل لبان پر ز باد

همی داشت گفتار ايشان به ياد

چهارم بشد مرد روشن روان

که بگشايد آن راز با اردوان

برفتند با زيجها برکنار

ز کاخ کنيزک بر شهريار

بگفتند راز سپهر بلند

همان حکم او بر چه و چون و چند

کزين پس کنون تانه بس روزگار

ز چيزی بپيچد دل نامدار

که بگريزد از مهتری کهتری

سپهبد نژادی و کنداوری

وزان پس شود شهرياری بلند

جهاندار و ني کاختر و سودمند

دل نامور مهتر نيک بخت

ز گفتار ايشان غمی گشت سخت

چو شد روی کشور به کردار قير

کنيزک بيامد بر اردشير

چو دريا برآشفت مرد جوان

که يک روز نشکيبی از اردوان

کنيزک بگفت آنچ روشن روان

همی گفت با نامدار اردوان

سخن چون ز گلنار زان سان شنيد

شکيبايی و خامشی برگزيد

دل مرد برنا شد از ماه تير

ازان پس همی جست راه گريز

بدو گفت گر من به ايران شوم

ز ری سوی شهر دليران شوم

تو با من سگالی که آيی به رام

گر ايدر بباشی به نزديک شاه

اگر با من آيی توانگر شوی

همان بر سر کشور افسر شوی

چنين داد پاسخ که من بنده ام

نباشم جدا از تو تا زنده ام

همی گفت با لب پر از باد سرد

فرو ريخت از ديدگان آب زرد

چنين گفت با ماه روی اردشير

که فردا ببايد شدن ناگزير

کنيزک بيامد به ايوان خويش

به کف برنهاده تن و جان خويش

چو شد روی گيتی ز خورشيد زرد

به خم اندر آمد شب لاژورد

کنيزک در گنجها باز کرد

ز هر گوهری جستن آغاز کرد

ز ياقوت وز گوهر شاهوار

ز دينار چندانک بودش به کار

بيامد به جايی که بودش نشست

بدان خانه بنهاد گوهر ز دست

همی بود تا شب برآمد ز کوه

بخفت اردوان جای شد بی گروه

از ايوان بيامد به کردار تير

بياورد گوهر بر اردشير

جهانجوی را ديد جامی به دست

نگهبان اسپان همه خفته مست

کجا مستشان کرده بود اردشير

که وی خواست رفتن همی ناگزير

دو اسپ گرانمايه کرده گزين

بر آخر چنان بود در زير زين

جهانجوی چون روی گلنار ديد

همان گوهر و سرخ دينار ديد

هم اندر زمان پيش بنهاد جام

بزد بر سر تازی اسپان لگام

بپوشيد خفتان و خود بر نشست

يکی تيغ زهر آب داده به دست

همان ماه رخ بر دگر بارگی

نشستند و رفتند يکبارگی

از ايوان سوی پارس بنهاد روی

همی رفت شادان دل و را هجوی

چنان بد که بی ماه روی اردوان

نبودی شب و روز روشن روان

ز ديبا نبرداشتی دوش و يال

مگر چهر گلنار ديدی به فال

چو آمدش هنگام برخاستن

به ديبا سر گاهش آراستن

کنيزک نيامد به بالين اوی

برآشفت و پيچان شد از کين اوی

بدربر سپاه ايستاده به پای

بياراسته تخت و تاج و سرای

ز درگاه برخاست سالار بار

بيامد بر نامور شهريار

بدو گفت گردنکشان بر درند

هر آنکس کجا مهتر کشورند

پرستندگان را چنين گفت شاه

که گلنار چون راه و آيين نگاه

ندارد نيايد به بالين من

که داند بدين داستان دين من

بيامد هم انگاه مهتر دبير

که رفتست بيگاه دوش اردشير

وز آخر ببردست خنگ و سياه

که بد باره ی نامبردار شاه

هم انگاه شد شاه را دلپذير

که گنجور او رفت با اردشير

دل مرد جنگی برآمد ز جای

برآشفت و زود اندر آمد به پای

سواران جنگی فراوان ببرد

تو گفتی همی باره آتش سپرد

بره بر يکی نامور ديد جای

بسی اندرو مردم و چارپای

بپرسيد زيشان که شبگير هور

شنيدی شما بانگ نعل ستور

يکی گفت زيشان که اندر گذشت

دو تن بر دو باره درآمد به دشت

همی برگذشتند پويان به راه

يکی باره ی خنگ و ديگر سياه

به دم سواران يکی غرم پاک

چو اسپی همی بر پراگند خاک

به دستور گفت آن زمان اردوان

که اين غرم باری چرا شد دوان

چنين داد پاسخ که آن فر اوست

به شاهی و ني کاختری پر اوست

گر اين غرم دريابد او را متاز

که اين کار گردد بمابر دراز

فرود آمد آن جايگه اردوان

بخورد و برآسود و آمد دوان

همی تاختند از پس اردشير

به پيش اندرون اردوان و وزير

جوان با کنيزک چو باد دمان

نپردخت از تاختن يک زمان

کرا يار باشد سپهر بلند

بروبر ز دشمن نيايد گزند

ازان تاختن رنجه شد اردشير

بديد از بلندی يکی آبگير

جوانمرد پويان به گلنار گفت

که اکنون که با رنج گشتيم جفت

ببايد بدين چشمه آمد فرود

که شد باره و مرد بی تار و پود

بباشيم بر آب و چيزی خوريم

ازان پس بر آسودگی بگذريم

چو هر دو رسيدند نزديک آب

به زردی دو رخساره چون آفتاب

همی خواست کايد فرود اردشير

دو مرد جوان ديد بر آبگير

جوانان به آواز گفتند زود

عنان و رکيبت ببايد بسود

که رستی ز کام و دم اژدها

کنون آب خوردن نيارد بها

نبايد که آيی به خوردن فرود

تن خويش را داد بايد درود

چو از پندگوی آن شنيد اردشير

به گلنار گفت اين سخن يادگير

رکيبش گران شد سبک شد عنان

به گردن برآورد رخشان سنان

پس اندر چو باد دمان اردوان

همی تاخت با رنج و تيره روان

بدانگه که بگذشت نيمی ز روز

فلک را بپيمود گيتی فروز

يکی شارستان ديد با رنگ و بوی

بسی مردم آمد به نزديک اوی

چنين گفت با موبدان نامدار

که کی برگذشت آن دلاور سوار

چنين داد پاسخ بدو رهنمای

که ای شاه ني کاختر و پا کرای

بدانگه که خورشيد برگشت زرد

بگسترد شب چادر لاژورد

بدين شهر بگذشت پويان دو تن

پر از گرد وبی آب گشته دهن

يکی غرم بود از پس يک سوار

که چون او نديدم به ايوان نگار

چنين گفت با اردوان کدخدای

کز ايدر مگر بازگردی به جای

سپه سازی و ساز جنگ آوری

که اکنون دگرگونه شد داوری

که بختش پس پشت او برنشست

ازين تاختن باد ماند به دست

يکی نامه بنويس نزد پسر

به نامه بگوی اين سخن در به در

نشانی مگر يابد از اردشير

نبايد که او دو شد از غرم شير

چو بشنيد زو اردوان اين سخن

بدانست کواز او شد کهن

بدان شارستان اندر آمد فرود

همی داد نيکی دهش را درود

چو شب روز شد بامداد پگاه

بفرمود تا بازگردد سپاه

بيامد دو رخساره همرنگ نی

چو شب تيره گشت اندر آمد بری

يکی نامه بنوشت نزد پسر

که کژی به باغ اندر آورد بر

چنان شد ز بالين ما اردشير

کزان سان نجست از کمان ايچ تير

سوی پارس آمد بجويش نهان

مگوی اين سخن با کسی در جهان

وزين سو به دريا رسيد اردشير

به يزدان چنين گفت کای دستگير

تو کردی مرا ايمن از بدکنش

که هرگز مبيناد نيکی تنش

برآسود و ملاح را پيش خواند

ز کار گذشته فراوان براند

نگه کرد فرزانه ملاح پير

به بالا و چهر و بر اردشير

بدانست کو نيست جز کی نژاد

ز فر و ز اورنگ او گشت شاد

بيامد به دريا هم اندر شتاب

به هر سو برافگند زورق به آب

ز آگاهی نامدار اردشير

سپاه انجمن شد بران آبگير

هرانکس که بد بابکی در صطخر

به آگاهی شاه کردند فخر

دگر هرک از تخم دارا بدند

به هر کشوری نامدارا بدند

چو آگاهی آمد ز شاه اردشير

ز شادی جوان شد دل مرد پير

همی رفت مردم ز دريا و کوه

به نزديک برنا گروها گروه

ز هر شهر فرزانه يی رای زن

به نزد جهانجوی گشت انجمن

زبان برگشاد اردشير جوان

که ای نامداران روشن روان

کسی نيست زين نامدار انجمن

ز فرزانه و مردم رای زن

که نشنيد کاسکندر بدگمان

چه کرد از فرومايگی در جهان

نياکان ما را يکايک بکشت

به بيدادی آورد گيتی به مشت

چو من باشم از تخم اسفنديار

به مرز اندرون اردوان شهريار

سزد گرد مر اين را نخوانيم داد

وزين داستان کس نگيريم ياد

چو باشيد با من بدين يارمند

نمانم به کس نام و تخت بلند

چه گوييد و اين را چه پاسخ دهيد

که پاسخ به آواز فرخ نهيد

هرانکس که بود اندر آن انجمن

ز شمشير زن مرد و از را یزن

چو آواز بشنيد بر پای خاست

همه راز دل بازگفتند راست

که هرکس که هستيم باب کنژاد

به ديدار و چهر تو گشتيم شاد

و ديگر که هستيم ساسانيان

ببنديم کين را کمر بر ميان

تن و جان ما سربسر پيش تست

غم و شادمانی به کم بيش تست

به دو گوهر از هرکسی برتری

سزد بر تو شاهی و کنداوری

به فرمان تو کوه هامون کنيم

به تيغ آب دريا همه خون کنيم

چو پاسخ بدان گونه ديد اردشير

سرش برتر آمد ز ناهيد و تير

بران مهتران آفرين گستريد

به دل در ز انديشه کين گستريد

به نزديک دريا يکی شارستان

پی افگند و شد شارستان کارستان

يکی موبدی گفت با اردشير

که ای شاه ني کاختر و دلپذير

سر شهرياری همی نو کنی

بر پارس بايد که بی خو کنی

ازان پس کنی رزم با اردوان

که اختر جوانست و خسرو جوان

که او از ملوک طوايف به گنج

فزونست و زو ديدی آزار و رنج

چو برداشتی گاه او را ز جای

ندارد کسی زين سپس با تو پای

چو بشنيد گردن فراز اردشير

سخنهای بايسته و دلپذير

چو برزد سر از تيغ کوه آفتاب

به سوی صطخر آمد از پيش آب

خبر شد بر بهمن اردوان

دلش گشت پردرد و تيره روان

نکرد ايچ بر تخت شاهی درنگ

سپاهی بياورد با ساز جنگ

يکی نامور بود نامش سباک

ابا آلت و لشکر و رای پاک

که در شهر جهرم بد او پادشا

جهانديده با داد و فرمانروا

مر او را خجسته پسر بود هفت

چو آگه شد از پيش بهمن برفت

ز جهرم بيامد سوی اردشير

ابا لشکر و کوس و با دار و گير

چو چشمش به روی سپهبد رسيد

ز باره درآمد چنانچون سزيد

بيامد دمان پای او بوس داد

ز ساسانيان بيشتر کرد ياد

فراوان جهانجوی بنواختش

به زود آمدن ارج بشناختش

پرانديشه شد نامجوی از سباک

دلش گشت زان پير پر بيم و باک

به راه اندرون نيز آژير بود

که با او سپاه جهانگير بود

جهانديده بيدار دل بود پير

بدانست انديشه ی اردشير

بيامد بياورد استا و زند

چنين گفت کز کردگار بلند

نژندست پرمايه جان سباک

اگر دل ندارد سوی شاه پاک

چو آگاهی آمد ز شاه اردشير

که آورد لشکر بدين آبگير

چنان سير سر گشتم از اردوان

که از پيرزن گشت مرد جوان

مرا نيک پی مهربان بنده دان

شکيبادل و راز داننده دان

چو بشنيد زو اردشير اين سخن

يکی ديگر انديشه افگند بن

مر او را به جای پدر داشتی

بران نامدارانش سر داشتی

دل شاه ز انديشه آزاد شد

سوی آذر رام خراد شد

نيايش بسی کرد پيش خدای

که باشدش بر نيکوی رهنمای

به هر کار پيروزگر داردش

درخت بزرگی به بر داردش

وزان جايگه شد به پرده سرای

عرض پيش او رفت با کدخدای

سپه را درم داد و آباد کرد

ز دادار نيکی دهش ياد کرد

چو شد لشکرش چون دلاور پلنگ

سوی بهمن اردوان شد به جنگ

چو گشتند نزديک با يکدگر

برفتند گردان پرخاشخر

سپاه از دو رويه کشيدند صف

همه نيزه و تيغ هندی به کف

چو شيران جنگی برآويختند

چو جوی روان خون همی ريختند

بدين گونه تا گشت خورشيد زرد

هوا پر ز گرد و زمين پر ز مرد

چو شد چادر چرخ پيروزه رنگ

سپاه سباک اندر آمد به جنگ

برآمد يکی باد و گردی چو قير

بيامد ز قلب سپاه اردشير

بيفگند زيشان فراوان به گرز

که با زور و دل بود و با فر و برز

گريزان بشد بهمن اردوان

تنش خسته ی تير و تيره روان

پس اندر همی تاخت شاه اردشير

ابا ناله ی بوق و باران تير

برين هم نشان تا به شهر صطخر

که بهمن بدو داشت آواز و فخر

ز گيتی چو برخاست آواز شاه

ز هر سو بپيوست بی مر سپاه

مر او را فراوان نمودند گنج

کجا بهمن آگنده بود آن به رنج

درمهای آگنده را برفشاند

به نيرو شد از پارس لشکر براند

چو آگاهی آمد سوی اردوان

دلش گشت پربيم و تيره روان

چنين گفت کين راز چرخ بلند

همی گفت با من خداوند پند

هران بد کز انديشه بيرون بود

ز بخشش به کوشش گذر چون بود

گمانی نبردم که از اردشير

يکی نامجوی آيد و شهرگير

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپه بر گرفت و بنه برنهاد

ز گيل و ز ديلم بيامد سپاه

همی گرد لشکر برآمد به ماه

وزان روی لشکر بياورد شاه

سپاهی که بر باد بربست راه

ز بس ناله ی بوق و با کرنای

ترنگيدن زنگ و هندی درای

ميان دو لشکر دو پرتاب ماند

به خاک اندرون مار بی تاب ماند

خروشان سپاه و درفشان درفش

سرافشان دل از تيغهای بنفش

چهل روز زين سان همی جنگ بود

بران زيردستان جهان تنگ بود

ز هرگونه يی تنگ شد خوردنی

همان تنگ شد راه آوردنی

ز بس کشته شد روی هامون چو کوه

بشد خسته از زندگانی ستوه

سرانجام ابری برآمد سياه

بشد کوشش و رزم را دستگاه

يکی باد برخاست از انجمن

دل جنگيان گشت زان پرشکن

بتوفيد کوه و بلرزيد دشت

خروشش همی از هوا برگذشت

بترسيد زان لشکر اردوان

شدند اندرين يک سخن هم زبان

که اين کار بر اردوان ايزديست

بدين لشکر اکنون ببايد گريست

به روزی کجا سخت شد کارزار

همه خواستند آنگهی زينهار

بيامد ز قلب سپاه اردشير

چکاچاک برخاست و باران تير

گرفتار شد در ميان اردوان

بداد از پی تاج شيرين روان

به دست يکی مرد خراد نام

چو بگرفت بردش گرفته لگام

به پيش جهانجوی بردش اسير

ز دور اردوان را بديد اردشير

فرود آمد از باره شاه اردوان

تنش خسته ی تير و تيره روان

به دژخيم فرمود شاه اردشير

که رو دشمن پادشا را بگير

به خنجر ميانش به دو نيم کن

دل بدسگالان پر از بيم کن

بيامد دژآگاه و فرمان گزيد

شد آن نامدار از جهان ناپديد

چنين است کردار اين چرخ پير

چه با اردوان و چه با اردشير

اگر تا ستاره برآرد بلند

سپارد هم آخر به خاک نژند

دو فرزند او هم گرفتار شد

برو تخمه ی آرشی خوار شد

مر آن هر دو را پای کرده به بند

به زندان فرستاد شاه بلند

دو بدمهر از رزم بگريختند

به دام بلا در نياويختند

برفتند گريان به هندوستان

سزد گر کنی زين سخن داستان

همه رزمگه پر ستام و کمر

پر از آلت و لشکر و سيم و زر

بفرمود تا گرد کردند شاه

ببخشيد زان پس همه بر سپاه

برفت از ميان بزرگان سباک

تن اردوان را ز خون کرد پاک

خروشان بشستش ز خاک نبرد

بر آيين شاهان يکی دخمه کرد

به ديبا بپوشيد خسته برش

ز کافور کرد افسری بر سرش

به پيمود آن خاک کاخش به پی

ز لشکر هران کس که شد سوی ری

وزان پس بيامد بر اردشير

چنين گفت کای شاه دانش پذير

تو فرمان بر و دختر او بخواه

که با فر و برزست و با تاج و گاه

به دست آيدت افسر و تاج و گنج

کجا اردوان گرد کرد آن به رنج

ازو پند بشنيد و گفتا رواست

هم اندر زمان دختر او بخواست

به ايوان او بد همی يک دو ماه

توانگر سپهبد توانگر سپاه

سوی پارس آمد ز ری نامجوی

برآسوده از رزم وز گفت وگوی

يکی شارستان کرد پر کاخ و باغ

بدو اندرون چشمه و دشت و راغ

که اکنون گرانمايه دهقان پير

همی خواندش خوره اردشير

يکی چشمه بد بی کران اندروی

فراوان ازو رود بگشاد و جوی

برآورد زان چشمه آتشکده

بدو تازه شد مهر و جشن سده

به گرد اندرش باغ و ميدان و کاخ

برآورده شد جايگاه فراخ

چو شد شاه با دانش و فر و زور

همی خواندش مرزبان شهر گور

به گرد اندرش روستاها بساخت

چو آباد کردش کس اندر نشاخت

به جايی يکی ژرف دريا بديد

همی کوه بايست پيشش بريد

ببردند ميتين و مردان کار

وزان کوه ببريد صد جويبار

همی راند از کوه تا شهر گور

شد آن شارستان پر سرای و ستور

سپاهی ز اصطخر بی مر ببرد

بشد ساخته تا کند رزم کرد

به نيکی ز يزدان همی جست مزد

که ريزد بر آن بوم و بر خون دزد

چو شاه اردشير اندرآمد به تنگ

پذيره شدش کرد بی مر به جنگ

يکی کار بدخوار دشوار گشت

ابا کرد کشور همه يار گشت

يکی لشکری کرد بد پارسی

فزونتر ز گردان او يک به سی

يکی روز تا شب برآويختند

سپاه جهاندار بگريختند

ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ

شد آوردگه را همه جای تنگ

جز از شاه با خوارمايه سپاه

نبد نامداران بدان رزمگاه

ز خورشيد تابان وز گرد و خاک

زبانها شد از تشنگی چاک چاک

هم انگه درفشی برآورد شب

که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب

يکی آتشی ديد بر سوی کوه

بيامد جهاندار با آن گروه

سوی آتش آورد روی ا ردشير

همان اندکی مرد برنا و پير

چو تنگ اندر آمد شبانان بديد

بران ميش و بز پاسبانان بديد

فرود آمد از باره شاه و سپاه

دهانش پر از خاک آوردگاه

ازيشان سبک اردشير آب خواست

هم انگه ببردند با آب ماست

بياسود و لختی چريد آنچ ديد

شب تيره خفتان به سر بر کشيد

ز خفتان شايسته بد بسترش

به بالين نهاد آن کيی مغفرش

سپيده چو برزد ز دريای آب

سر شاه ايران برآمد ز خواب

بيامد به بالين او سرشبان

که پدرام باد از تو روز و شبان

چه آمد که اين جای راه تو بود

که نه در خور خوابگاه تو بود

بپرسيد زان سرشبان راه شاه

کز ايدر کجا يابم آرامگاه

چنين داد پاسخ که آباد جای

نيابی مگر باشدت رهنمای

از ايدر کنون چار فرسنگ راه

چو رفتی پديد آيد آرامگاه

وزان روی پيوسته شد ده به ده

به ده در يکی نامبردار مه

چو بشنيد زان سرشبان اردشير

ببرد از رمه راهبر چند پير

سپهبد ز کوه اندر آمد بده

ازان ده سبک پيش او رفت مه

سواران فرستاد برنا و پير

ازان شهر تا خوره ی اردشير

سپه را چو آگاهی آمد ز شاه

همه شاددل برگرفتند راه

به کردان فرستاده کارآگهان

کجا کار ايشان بجويد نهان

برفتند پويان و بازآمدند

بر شاه ايران فراز آمدند

که ايشان همه نامجويند و شاد

ندارد کسی بر دل از شاه ياد

برآنند کاندر صطخر اردشير

کهن گشت و شد بخت برناش پير

چو بشنيد شاه اين سخن شاد شد

گذشته سخن بر دلش باد شد

گزين کرد ازان لشکر نامدار

سواران شمشيرزن سی هزار

کماندار با تير و ترکش هزار

بياورد با خويشتن شهريار

چو خورشيد شد زرد لشکر براند

کسی را که نابردنی بد بماند

چو شب نيم بگذشت و تاريک شد

جهاندار با کرد نزديک شد

همه دشت زيشان پر از خفته ديد

يکايک دل لشکر آشفته ديد

چو آمد سپهبد به بالين کرد

عنان باره ی تيزتگ را سپرد

برآهخت شمشير و اندرنهاد

گيا را ز خون بر سر افسر نهاد

همه دشت زيشان سر و دست شد

ز انبوه کشته زمين گست شد

بی اندازه زيشان گرفتار شد

سترگی و نابخردی خوار شد

همه بومهاشان به تاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

چنان شد که دينار بر سر به تشت

اگر پير مردی ببردی به دشت

به دينار او کس نکردی نگاه

ز نيک اختر و بخت وز داد شاه

ز مردی نکردی بدان جنگ فخر

گرازان بيامد به شهر صطخر

بفرمود کاسپان به نيرو کنيد

سليح سواران بی آهو کنيد

چو آسوده گرديد يکسر به بزم

که زود آيد انديشه ی روز رزم

دليران به خوردن نهادند سر

چو آسوده شد کردگاه و کمر

پرانديشه ی رزم شد اردشير

چو اين داستان بشنوی يادگير

ببين اين شگفتی که دهقان چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

به شهر کجاران به دريای پارس

چه گويد ز بالا و پهنای پارس

يکی شهر بد تنگ و مردم بسی

ز کوشش بدی خوردن هر کسی

بدان شهر دختر فراوان بدی

که بی کام جوينده ی نان بدی

به يک روی نزديک او بود کوه

شدندی همه دختران همگروه

ازان هر يکی پنبه بردی به سنگ

يکی دوکدانی ز چوب خدنگ

به دروازه دختر شدی همگروه

خرامان ازين شهر تا پيش کوه

برآميختندی خورشها بهم

نبودی به خورد اندرون بيش و کم

نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد

ازان پنبه شان بود ننگ و نبرد

شدندی شبانگه سوی خانه باز

شده پنبه شان ريسمان طراز

بدان شهر بی چيز و خرم نهاد

يکی مرد بد نام او هفتواد

برين گونه بر نام او از چه رفت

ازيراک او را پسر بود هفت

گرامی يکی دخترش بود و بس

که نشمردی او دختران را به کس

چنان بد که روزی همه همگروه

نشستند با دوک در پيش کوه

برآميختند آن کجا داشتند

به گاه خورش دوک بگذاشتند

چنان بد که اين دختر نيک بخت

يکی سيب افگنده باد از درخت

به ره بر بديد و سبک برگرفت

ز من بشنو اين داستان شگفت

چو آن خوب رخ ميوه اندرگزيد

يکی در ميان کرم آگنده ديد

به انگشت زان سيب برداشتش

بدان دوکدان نرم بگذاشتش

چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت

به نام خداوند بی يار و جفت

من امروز بر اختر کرم سيب

به رشتن نمايم شما را نهيب

همه دختران شاد و خندان شدند

گشاده رخ و سيم دندان شدند

دو چندان که رشتی به روزی برشت

شمارش همی بر زمين برنوشت

وزانجا بيامد به کردار دود

به مادر نمود آن کجا رشته بود

برو آفرين کرد مادر به مهر

که برخوردی از مادر ای خو بچهر

به شبگير چون ريسمان برشمرد

دو چندانک هر بار بردی ببرد

چو آمد بدان چار هجوی انجمن

به رشتن نهاده دل و گوش و تن

چنين گفت با نامور دختران

که ای ماه رويان و ني کاختران

من از اختر کرم چندان طراز

بريسم که نيزم نيايد نياز

به رشت آنکجا برده بد پيش ازين

به کار آمدی گر بدی بيش ازين

سوی خانه برد آن طرازی که رشت

دل مام او شد چو خرم بهشت

همی لختکی سيب هر بامداد

پری روی دختر بران کرم داد

ازان پنبه هرچند کردی فزون

برشتی همی دختر پرفسون

چنان بد که يک روز مام و پدر

بگفتند با دختر پرهنر

که چندين بريسی مگر با پری

گرفتستی ای پاک تن خواهری

سبک سيم تن پيش مادر بگفت

ازان سيب و آن کرمک اندر نهفت

همان کرم فرخ بديشان نمود

زن و شوی را روشنايی فزود

به فالی گرفت آن سخن هفتواد

ز کاری نکردی به دل نيز ياد

چنين تا برآمد برين روزگار

فروزنده تر گشت هر روز کار

مگر ز اختر کرم گفتی سخن

برو نو شدی روزگار کهن

مر اين کرم را خوار نگذاشتند

بخوردنش نيکو همی داشتند

تن آور شد آن کرم و نيرو گرفت

سر و پشت او رنگ نيکو گرفت

همی تنگ شد دوکدان بر تنش

چو مشک سيه گشت پيراهنش

به مشک اندرون پيکر زعفران

برو پشت او از کران تا کران

يکی پاک صندوق کردش سياه

بدو اندرون ساخته جايگاه

چنان شد که در شهر بی هفتواد

نگفتی سخن کس به بيداد و داد

فراز آمدش ارج و آزرم و چيز

توانگر شد آن هفت فرزند نيز

يکی مير بد اندر آن شهراوی

سرافراز با لشکر و رنگ و بوی

بهانه همی ساخت بر هفتواد

که دينار بستاند از بدنژاد

ازان آگهی مرد شد در نهيب

بيامد ازان شهر دل با شکيب

همان هفت فرزند پيش اندرون

پر از درد دل ديدگان پر ز خون

ز هر سو برانگيخت بانگ و نفير

برو انجمن گشت برنا و پير

هرانجا که بايست دينار داد

به کنداوران چيز بسيار داد

يکی لشکری شد بر او انجمن

همه نامداران شمشيرزن

همه يکسره پيش فرزند اوی

برفتند و گشتند پيکارجوی

ز شهر کجاران برآمد نفير

برفتند با نيزه و تيغ و تير

هيم رفت پيش اندرون هفتواد

به جنگ اندرون داد مردی بداد

همه شهر بگرفت و او را بکشت

بسی گوهر و گنجش آمد به مشت

به نزديک او مردم انبوه شد

ز شهر کجاران سوی کوه شد

يکی دژ بکرد از بر تيغ کوه

شد آن شهر با او همه همگروه

نهاد اندران دژ دری آهنين

هم آرامگه بود هم جای کين

يکی چشمه يی بود بر کوهسار

ز تخت اندرآمد ميان حصار

يکی باره يی کرد گرداندرش

که بينا به ديده نديدی سرش

چو آن کرم را گشت صندوق تنگ

يکی حوض کردند بر کوه سنگ

چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم

نهادند کرم اندرو نرم نرم

چنان بد که دارنده هر بامداد

برفتی دوان از بر هفتواد

گزيدی به رنجش علف ساختی

تن آگنده کرم آن پرداختی

بر آمد برين کار بر پنج سال

چو پيلی شد آن کرم با شاخ و يال

چو يک چند بگذشت بر هفتواد

بر آواز آن کرم کرمان نهاد

همان دخت خرم نگهدار کرم

پدر گشته جنگی سپهدار کرم

بياراستندش وزير و دبير

به رنجش بدی خوردن و شهد و شير

سپهبد بدی بر دژ هفتواد

همان پرسش کار بيداد و داد

سپاهی و دستور و سالار بار

هران چيز کايد شهان را به کار

همه هرچ بايستش آراستند

چنانچون شهان را بپيراستند

به کشور پراگنده شد لشکرش

همه گشت آراسته کشورش

ز دريای چين تا به کرمان رسيد

همه روی کشور سپه گستريد

پسر هفت با تيغ زن ده هزار

همان گنج با آلت کارزار

هران پادشا کو کشيدی به جنگ

چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ

شکسته شدی لشکری کامدی

چو آواز اين داستان بشندی

چنان شد دژ نامور هفتواد

که گردش نيارست جنبيد باد

همی گشت هر روز برترش بخت

يکی خويشتن را بياراست سخت

همی خواندندی ورا شهريار

سر مرد بخرد ازو در خمار

سپهبد که بودی به مرز اندرون

به يک چنگ در جنگ کردش زبون

نتابيد با او کسی بر به جنگ

برآمد برين نيز چندی درنگ

حصاری شدش پر ز گنج و سپاه

نديدی بران بار هبر باد راه

چو آگه شد از هفتواد اردشير

نبود آن سخنها ورا دلپذير

سپهبد فرستاد نزديک اوی

سپاهی بلند اختر و رزمجوی

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

ازيشان به دل در نيامدش ياد

کمينگاه کرد اندران کنج کوه

بيامد سوی رزم خود با گروه

چو لشکر سراسر برآشوفتند

به گرز و تبرزين همی کوفتند

سپاه اندرآمد ز جای کمين

سيه شد بران نامداران زمين

کسی بازنشناخت از پای دست

تو گفتی زمين دست ايشان ببست

ز کشته چنان شد در و دشت و کوه

که پيروزگر شد ز کشتن ستوه

هرانکس که بد زنده زان رزمگاه

سبک باز رفتند نزديک شاه

چو آگاه شد نامدار اردشير

ازان کشتن و غارت و دار و گير

غمی گشت و لشکر همی باز خواند

به زودی سليح و درم برفشاند

به تندی بيامد سوی هفتواد

به گردون برآمد سر بدنژاد

بياورد گنج و سليح از حصار

برو خوار شد لشکر و کارزار

جدا بود ازو دور مهتر پسر

چو آگاه شد او ز رزم پدر

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

به کشتی بيامد برين روی آب

جهانجوی را نام شاهوی بود

يکی مرد بدساز و بدگوی بود

ز کشتی بيامد بر هفتواد

دل هفتواد از پسر گشت شاد

بياراست بر ميمنه جای خويش

سپهبد بد و لشکر آرای خويش

دو لشکر بشد هر دو آراسته

پر از کينه سر گنج پر خواسته

بديشان نگه کرد شاه اردشير

دل مرد برنا شد از رنج پير

سپه برکشيد از دو رويه دو صف

ز خورشيد و شمشير برخاست تف

چو آواز کوس آمد از پشت پيل

همی مرد بيهوش گشت از دو ميل

برآمد خروشيدن گاودم

جهان پر شد از بانگ رويينه خم

زمين جنب جنبان شد از ميخ نعل

هوا از درفش سران گشت لعل

از آواز گوپال وز ترگ و خود

همی داد گردون زمين را درود

تگ بادپايان زمين را کنان

در و دشت شد پر سر بی تنان

برآن گونه شد لشکر هفتواد

که گفتی بجنبيد دريا ز باد

بيابان چنان شد ز هر دو سپاه

که بر مور و بر پشه شد تنگ راه

برين گونه تا روز برگشت زرد

برآورد شب چادر لاژورد

ز هر سو سپه باز خواند اردشير

پس پشت او بد يکی آبگير

چو دريای زنگارگون شد سياه

طلايه بيامد ز هر دو سپاه

خورش تنگ بد لشکر شاه را

که بدخواه او بسته بد راه را

به جهرم يکی مرد بد بدنژاد

کجا نام او مهرک نوش زاد

چو آگه شد از رفتن اردشير

وزان ماندن او بران آبگير

ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه

ز بهر خورشها برو بسته راه

ز جهرم بيامد به ايوان شاه

ز هر سو بياورد بی مر سپاه

همه گنج او را به تاراج داد

به لشکر بسی بدره و تاج داد

چو آگاهی آمد به شاه اردشير

پرانديشه شد بر لب آبگير

همی گفت ناساخته خانه را

چرا ساختم رزم بيگانه را

بزرگان لشکرش را پيش خواند

ز مهرک فراوان سخنها براند

چه بينيد گفت ای سران سپاه

که ما را چنين تنگ شد دستگاه

چشيدم بسی تلخی روزگار

نبد رنج مهرک مرا در شمار

به آواز گفتند کای شهريار

مبيناد چشمت بد روزگار

چو مهرک بود دشمن اندر نهان

چرا جست بايد به سختی جهان

تو داری بزرگی و گيهان تراست

همه بندگانيم و فرمان تراست

بفرمود تا خوان بياراستند

می و جام و رامشگران خواستند

به خوان بر نهادند چندی بره

به خوردن نهادند سر يکسره

چو نان را به خوردن گرفت اردشير

همانگه بيامد يکی تيز تير

نشست اندران پاک فربه بره

که تير اندرو غرقه شد يکسره

بزرگان فرزانه ی رزمساز

ز نان داشتند آن زمان دست باز

بديدند نقشی بران تيز تير

بخواند آنک بد زان بزرگان دبير

ز غم هرکسی از جگر خون کشيد

يکی از بره تير بيرون کشيد

نوشته بران تير بر پهلوی

که ای شاه داننده گر بشنوی

چنين تيز تير آمد از بام دژ

که از بخت کرمست آرام دژ

گر انداختيمی بر اردشير

بروبر گذر يافتی پر تير

نبايد که چون او يکی شهريار

کند پست کرم اندرين روزگار

بران موبدان نامدار اردشير

نوشته همی خواند آن چوب تير

ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود

دل مهتران زان سخن تنگ بود

همی هر کسی خواندند آفرين

ز دادار بر فر شاه زمين

پرانديشه بود آن شب از کرم شاه

چو بنشست خورشيد بر جايگاه

سپه برگرفت از لب آبگير

سوی پارس آمد دمان اردشير

پس لشکر او بيامد سپاه

ز هر سو گرفتند بر شاه راه

بکشتند هرکس که بد نامدار

همی تاختند از پس شهريار

خروش آمد از پس که ای بخت کرم

که رخشنده بادا سر از تخت کرم

همی هرکسی گفت کاينت شگفت

کزين هرکس اندازه بايد گرفت

بيامد گريزان و دل پر نهيب

همی تاخت اندر فراز و نشيب

يکی شارستان ديد جايی بزرگ

ازان سو براندند گردان چو گرگ

چو تنگ اندر آمد يکی خانه ديد

به در بر دو برنای بيگانه ديد

ببودند بر در زمانی به پای

بپرسيد زو اين دو پاکيزه رای

که بيگه چنين از کجا رفته ايد

که با گرد راهيد و آشفت هايد

بدو گفت زين سو گذشت اردشير

ازو باز مانديم بر خيره خير

که بگريخت از کرم وز هفتواد

وزان بی هنر لشکر بدنژاد

بجستند از جای هر دو جوان

پر از درد گشتند و تيره روان

فرود آوريدندش از پشت زين

بران مهتران خواندند آفرين

يکی جای خرم بپيراستند

پسنديده خوانی بياراستند

نشستند با شاه گردان به خوان

پرستش گرفتند هر دو جوان

به آواز گفتند کای سرفراز

غم و شادمانی نماند دراز

نگه کن که ضحاک بيدادگر

چه آورد زان تخت شاهی به سر

هم افراسياب آن بدانديش مرد

کزو بد دل شهرياران به درد

سکندر که آمد برين روزگار

بکشت آنک بد در جهان شهريار

برفتند و زيشان بجز نام زشت

نماند و نيابند خرم بهشت

نماند همين نيز بر هفتواد

بپيچد به فرجام اين بدنژاد

ز گفتار ايشان دل شهريار

چنان تازه شد چون گل اندر بهار

خوش آمدش گفتار آن دلنواز

بکرد آشکارا و بنمود راز

که فرزند ساسان منم اردشير

يکی پند بايد مرا دلپذير

چه سازيم با کرم و با هفتواد

که نام و نژادش به گيتی مباد

سپهبدار ايران چو بگشاد راز

جوانانش بردند هر دو نماز

بگفتند هر دو که نوشه بدی

هميشه ز تو دور دست بدی

تن و جان ما پيش تو بنده باد

هميشه روان تو پاينده باد

سخنها که پرسيدی از ما درست

بگوييم تا چاره سازی نخست

تو در جنگ با کرم و با هفتواد

بسنده نه ای گر نپيچی ز داد

يکی جای دارند بر تيغ کوه

بدو اندرون کرم و گنج و گروه

به پيش اندرون شهر و دريا بپشت

دژی بر سر کوه و راهی درشت

همان کرم کز مغز آهرمنست

جهان آفريننده را دشمنست

همی کرم خوانی به چرم اندرون

يکی ديو جنگيست ريزنده خون

سخنها چو بشنيد زو اردشير

همه مهر جوينده و دلپذير

بديشان چنين گفت کری رواست

بد و نيک ايشان مرا با شماست

جوانان ورا پاسخ آراستند

دل هوشمندش بپيراستند

که ما بندگانيم پيشت به پای

هميشه به نيکی ترا رهنمای

ز گفتار ايشان دلش گشت شاد

همی رفت پيروز و دل پر ز داد

چو برداشت زانجا جهاندار شاه

جوانان برفتند با او به راه

همی رفت روشن دل و يادگير

سرافراز تا خوره ی اردشير

چو بر شاه بر شد سپاه انجمن

بزرگان فرزانه و را یزن

برآسود يک چند و روزی به داد

بيامد سوی مهرک نوش زاد

چو مهرک بيارست رفتن به جنگ

جهان کرد بر خويشتن تار و تنگ

به جهرم چو نزديک شد پادشا

نهان گشت زو مهرک بی وفا

دل پادشا پر ز پيکار شد

همی بود تا او گرفتار شد

به شمشير هندی بزد گردنش

به آتش در انداخت بی سر تنش

هرانکس کزان تخمه آمد به مشت

به خنجر هم اندر زمانش بکشت

مگر دختری کان نهان گشت زوی

همه شهر ازو گشت پر جست و جوی

وزان جايگه شد سوی جنگ کرم

سپاهش همی کرد آهنگ کرم

بياورد لشکر ده و دو هزار

جهانديده و کارکرده سوار

پراگنده لشکر چو شد همگروه

بياوردشان تا ميان دو کوه

يکی مرد بد نام او شهرگير

خردمند سالار شاه اردشير

چنين گفت پس شاه با پهلوان

که ايدر همی باش روش نروان

شب و روز کرده طلايه به پای

سواران با دانش و رهنمای

همان ديده بان دار و هم پاسبان

نگهبان لشکر به روز و شبان

من اکنون بسازم يکی کيميا

چو اسفنديار آنک بودم نيا

اگر ديده بان دود بيند به روز

شب آتش چو خورشيد گيتی فروز

بدانيد کامد به سر کار کرم

گذشت اختر و روز بازار کرم

گزين کرد زان مهتران هفت مرد

دليران و شيران روز نبرد

هرآنکس که بودی هم آواز اوی

نگفتی به باد هوا راز اوی

بسی گوهر از گنج بگزيد نيز

ز ديبا و دينار و هرگونه چيز

به چشم خرد چيز ناچيز کرد

دو صندوق پر سرب و ارزيز کرد

يکی ديگ رويين به بار اندرون

که استاد بود او به کار اندرون

چو از بردنی جام هها کرد راست

ز سالار آخر خری ده بخواست

چو خربندگان جامه های گليم

بپوشيد و بارش همه زر و سيم

همی شد خليده دل و راه جوی

ز لشگر سوی دژ نهادند روی

همان روستايی دو مرد جوان

که بودند روزی ورا ميزبان

از آن انجمن برد با خويشتن

که هم دوست بودند و هم را یزن

همی رفت همراه آن کاروان

به رسم يکی مرد بازارگان

چو از راه نزديکی دژ رسيد

دژ و باره و شهر از دور ديد

پرستنده ی کرم بد شست مرد

نپرداختندی کس از کارکرد

نگه کرد يک تن به آواز گفت

که صندوق را چيست اندر نهفت

چنين داد پاسخ بدو شهريار

که هرگونه يی چيز دارم به بار

ز پيرايه و جامه و سيم و زر

ز دينار و ديبا و در و گهر

به بازارگانی خراسانيم

به رنج اندرون بی تن آسانيم

بسی خواسته کردم از بخت کرم

کنون آمدم شاد تا تخت کرم

اگر بر پرستش فزايم رواست

که از بخت او کار من گشت راست

پرستنده کرم بگشاد راز

هم انگه در دژ گشادند باز

چو آن بار او راند اندر حصار

بياراست کار از در نامدار

سر بار بگشاد زود اردشير

ببخشيد چيزی که بد زو گزير

يکی سفره پيش پرستندگان

بگسترد و برخاست چون بندگان

ز صندوق بگشاد و بند و کليد

برآورد و برداشت جام نبيد

هرانکس که زی کرم بردی خورش

ز شير و برنج آنچ بد پرورش

بپيچيد گردن ز جام نبيد

که نوبت بدش جای مستی نديد

چو بشنيد بر پای جست اردشير

که با من فراوان برنجست و شير

به دستوری سرپرستان سه روز

مر او را بخوردن منم دلفروز

مگر من شوم در جهان شهره يی

مرا باشد از اخترش بهر هيی

شما می گساريد با من سه روز

چهارم چو خورشيد گيتی فروز

برآيد يکی کلبه سازم فراخ

سر طاق برتر ز ايوان و کاخ

فروشنده ام هم خريدارجوی

فزايد مرا نزد کرم آبروی

برآمد همه کام او زين سخن

بگفتند کو را پرستش تو کن

برآورد خربنده هرگونه رنگ

پرستنده بنشست با می به چنگ

بخوردند می چند و مستان شدند

پرستندگان می پرستان شدند

چو از جام می سست شدشان زبان

بيامد جهاندار با ميزبان

بياورد ارزيز و رويين لويد

برافروخت آتش به روز سپيد

چو آن کرم را بود گاه خورش

ز ارزيز جوشان بدش پرورش

زبانش بديدند همرنگ سنج

بران سان که از پيش خوردی برنج

فرو ريخت ارزيز مرد جوان

به کنده درون کرم شد ناتوان

تراکی برآمد ز حلقوم اوی

که لرزان شد آن کنده و بوم اوی

بشد با جوانان چو باد اردشير

ابا گرز و شمشير و گوپال و تير

پرستندگان را که بودند مست

يکی زنده از تيغ ايشان نجست

برانگيخت از بام دژ تيره دود

دليری به سالار لشکر نمود

دوان ديده بان شد بر شهرگير

که پيروزگر گشت شاه اردشير

بيامد سبک پهلوان با سپاه

بياورد لشکر به نزديک شاه

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

دلش گشت پردرد و سر پر ز باد

بيامد که دژ را کند خواستار

بران باره بر شد دمان شهريار

بکوشيد چندی نيامدش سود

که بر باره ی دژ پی شير بود

وزان روی لشکر بيامد چو کوه

بماندند با داغ و درد آن گروه

چنين گفت زان باره شاه اردشير

که نزديک جنگ آی ای شهرگير

اگر گم شود از ميان هفتواد

نماند به چنگ تو جز رنج و باد

که من کرم را دادم ارزيز گرم

شد آن دولت و رفتن تيز نرم

شنيد آن همه لشکر آواز شاه

به سر بر نهادند ز آهن کلاه

ازان دل گرفتند ايرانيان

ببستند با درد کين را ميان

سوی لشکر کرم برگشت باد

گرفتار شد در ميان هفتواد

همان نيز شاهوی عيار اوی

که مهتر پسر بود و سالار اوی

فرود آمد از باره شاه اردشير

پياده ببد پيش او شهرگير

ببردند بالای زرين لگام

نشست از برش مهتر شادکام

بفرمود پس شهريار بلند

زدن پيش دريا دو دار بلند

دو بدخواه را زنده بر دار کرد

دل دشمن از خواب بيدار کرد

بيامد ز قلب سپه شهرگير

بکشت آن دو تن را به باران تير

به تاراج داد آن همه خواسته

شد از خواسته لشکر آراسته

به دژ هرچ بود از کران تا کران

فرود آوريدند فرمانبران

ز پرمايه چيزی که بد دلپذير

همی تاخت تا خره اردشير

بکرد اندران کشور آتشکده

بدو تازه شد مهرگان و سده

سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت

بدان ميزبانان بيدار بخت

وزان جايگه رفت پيروز و شاد

بگسترد بر کشور پارس داد

چو آسوده تر گشت مرد و ستور

بياورد لشکر سوی شهر گور

به کرمان فرستاد چندی سپاه

يکی مرد شايسته ی تاج و گاه

وزان جايگه شد سوی طيسفون

سر بخت بدخواه کرده نگون

چنين است رسم جهان جهان

همی راز خويش از تو دارد نهان

نسازد تو ناچار با او بساز

که روزی نشيب است و روزی فراز

چو از گفته ی کرم پرداختم

دری ديگر از اردشير آختم

Leave a comment